سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قول پدر

در سال 1989 زمین لرزه هشت و دو ریشتر بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت.در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد.با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود. و اشک از چشمانش سرازیر شد.با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می آورد.

 

او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می پیمودند تمرکز کرد و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد.دیگر والدین در حال ناله و زاری بودندو او را ملامت می کردند که کار بی فایده ای انجام میدهد.ماموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود:آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم؟؟؟

هشت ساعت به کندن ادامه داد.دوازده ساعت...بیست و چهار ساعت...سی و شش ساعت و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید فریاد زد پسرم!جواب شنید پدر من اینجا هستم.پدر من به بچه ها گفتم نگران نباشید پدرم حتما ما را نجات خواهد داد.پدر شما به قولتان عمل کردید.

پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟

ما 14 نفر هستیم ما زخمی گرسنه و تشنه ایم.وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد.

پسرم بیا بیرون.

نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می آوریدو هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا خواهید ماند.


همسفر

کشتی در طوفان سهمگین دریا شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.دو نجات یافته دیدند هیچ کاری از دستشان بر نمی آید، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم. بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند.نخست، از خدا غذا خواستند. فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد. اما سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد اول رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت. نه مونس و نه همدمی.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم اما هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد. فردا کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند. پیش خود گفت، مرد دیگر حتماً شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند برای او بهتر است.
زمانی که کشتی می خواست حرکت کند، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها کردی؟مرد پاسخ داد: این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود از خدای خود درخواست کرده ام. درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لابد لیاقت این چیزها را ندارد.
ندایی آسمانی ، مرد را سرزنش کرد: و گفت  اشتباه می کنی. زمانی که تنها خواسته آن مرد را اجابت کردم، این همه نعمت  به تو دادم.
مرد با حیرت پرسید: مگر آن مرد از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟
ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم!

نوه و پدر بزرگ

پیرمردی بود که با پسر ، عروس و نوه اش در خانه ای زندگی میکرد. چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمی دید. گوشهایش ضعیف شده بود و خوب نمی شنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن می لرزید. وقتی کمه سر میز غذا می نشست از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز میریخت. حتی وقتی که لقمه در دهانش میگذاشت غذا از گوشه دهانش بیرون میریخت و منظره زشتی بوجود می آورد.هر بار پسر و عروسش با دیدن غذا خوردن او حالشان بد میشد. تا اینکه روزی تصمیم گرفتند پدربزرگ درگوشه ای پشت اجاق بنشیند و آنجا غذایش را بخورد.

از آن روز غذای پیرمرد را در یک کاسه کوچک و گلی میریختند. غذای او آنقدر کم بود که هیچ وقت سیر نمیشد. در نتیجه وقتی که غذایش تمام میشد با حسرت به میز نگاه میکرد و چشمهایش از اشک پر میشد.

روزی لرزش دست پیرمرد به حدی بود که کاسه از دستش افتاد و شکست. عروس جوان ناراحت شد و حرفهای زشتی به او زد؛ ولی پیرمرد چیزی نگفت و فقط آه کشید. بعد برای پیرمرد یک کاسه چوبی بیارزش خریدند.پیرمرد شکایتی نکرد و هرروز توی آن غذا می خورد

روزها آمدند و رفتند. تا اینکه روزی زن و شوهر نشسته بودند و با هم حرف می زدند، پسر کوچولوی چند تکه تخته روی زمین گذاشته بود و سعی می کرد آنها را به هم وصل کند.پدر پرسید:«چکار میکنی پسرم؟»

پسر جواب داد:«می خواهم یک کاسه چوبی درست کنم تا وقتی که تو و مادر پیر شدید؛ غذای شما را توی آن بریزم و جلویتان بگذارم.»

زن و مرد به هم نگاه کردند و ناگهان بغزشان ترکید. به این وسیله آنها به خود آمدند و روز بعد، پدر بزرگ پیر را سر میز آوردند تا همه با هم غذا بخورند.

از آن روز به بعد، اگر دست پیرمرد می لرزید و غذا را می ریخت، کسی به او حرفی نمی زد.


خدایا چرا من؟

"آرتور اشی" قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب کرد او در جواب گفت:

 در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند.  5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند. 500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند. 50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟ خدا همیشه بهترین را برای بندگانش می خواهد. شاید این بیماری که الان در آن گرفتارم از یک وضعیت نامعلوم دیگر خیلی بهتر باشد. اگر حتی خدا این بیماری را برای من برگزیده، شاید مشکل بهتر را برای من برگزید...


نان جو و سرکه

 روزی هارون الرشید، بهلول را نزد خود خواست تا با او گفت و گو کند و کمی سرگرم شود.

بهلول مردی بود که مانند دیوانگان زندگی می کرد. هرچه می خواست، می گفت و هرچه می خواست می کرد.

به این دلیل همه فکر می کردند، او دیوانه است و کاری به او نداشتند. اما گفته های او همه از روی عقل و دانایی بود.

وقتی بهلول به خدمت هارون الرشید رسید، هارون از او پرسید: بگو بدانم، حساب رسی در آن دنیا چگونه است؟

بهلول گفت: یک ساج ( ظرفی فلزی که برای نان پزی به کار می رود.) بیاورند و زیر آن، آتشی روشن کنند تا داغ شود.

بعد به هارون گفت: روی ساج بایست و یک به یک اموال و دارایی ات را نام ببر.

هارون روی آن ایستاد و گفت: تخت دارم، سلطنت دارم، مملکت دارم، خزانه ای پر زر دارم و ... همه را با شتاب و تندی گفت؛ اما ساج آن قدر داغ بود که هارون طاقت نیاورد همه را نام ببرد و پایین پرید. بهلول پا روی ساج گذاشت و گفت: بهلول، نان جو و سرکه! سپس از روی آن پایین آمد و به هارون گفت: وضع حساب آن دنیا هم به همین شکل است.


تصمیم

 پسر بچه شـروری بود که دیگران را با سخنـان زشتش خیلی ناراحت می کرد.
روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار انبار بکوب.
روز اول، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد ، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد.
یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم!
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هـزاران بـار عذرخواهـی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.


زیباترین جمله ها

# اگر می خواهی ارزشت را نزد خدا بدانی، ببین ارزش خدا نزد تو در وقت گناه چقدر است.
# دنیا از آن کسانی است که برای تصاحب آن با خوش خلقی و ثبات قدم گام برمیدارند .
# از خدا خواستن شجاعت است بدهد نعمت است ندهد حکمت. از بنده خواستن حماقت است بدهد منت است ندهد ذلت.
#اگر چه تنهایم اما تنهایی را دوست دارم چون لحظه لحظه اش خاطرات تو را تازه می کند.
# توان زندگی، به چگونگی نگریستن ما به زندگی بسته است.
#سعی نکنیم بهتر یا بدتر از دیگران باشیم ، بکوشیم نسبت به خودمان بهترین باشیم.
# با آنچه که دوست داریم شکل و فرم میگیریم ببین چه روی میدهد اگر عاشق خدا شویم.
# نبردهای زندگی همیشه به نفع قویترین ها پایان نمی پذیرد بلکه دیر یا زود برد با آن کسی است که بردن را باور دارد.
#زندگی هنر نقاشی کردن است بدون پاک کردن. پس همیشه چنان زندگی کن که چون به عقب باز گشتی نیاز به پاک کردن نباشد.
# احساس شرم کمتر ، نشانه گناهی بزرگتر است.
# خوشبختی هر لحظه با ماست فقط کافیست عینک خود را تعویض نمائیم تا آن را حس کنیم. خویشتن خود را دریاب تا خوشبختی را دریابی.
# منطق بالاترین درجه ی احساس است.
# کسی که محبت خود را محدود می کند هرگز معنی محبت را نفهمیده است.
#خداوند برای دشواریهای زندگی سه راه قرار داده است: خنده، خواب و امید.
#تمام گناهان آدمی از دو گناه بزرگ منشعب میشه بی صبری و اهمال.
#موفقیت افراد بیش از آنکه به میزان هوش آنها بستگی داشت باشد به میزان تفکر آنها وابسته است.
# بزرگ اندیشی به راستی جادو میکند. بزرگ بیندیشید تا بزرگ زندگی کنید


اداب حرفه ای زندگی روزمره

سه کلمه جادویی : این سه کلمه جادویی را در روز چندین بار به کار گیرید :  

"لطفاً"   .  "متشکرم" و   "ببخشید"

  دو کلمه شوم : در زندگی خانوادگی ، شوم ترین کلمات این دو هستند :

 "مال من"  و  "مال تو"

  قسم : هر چه بیشتر قسم بخوریم تا حرفمان را ثابت کنیم ، باور دیگران را نسبت به خود کاهش داده ایم

  در خانه : وقتی به خاطر رفتار متین تان در خارج از خانه مورد احترام قرار می گیرید ، این رفتار را در خانه هم حفظ کنید

   معامله نسیه : اگر مغازه یا فروشگاهی به شما اعتبار داده تا نسیه معامله کنید ، به این فکر کنید که ممکن است گذران آخر برج برای او هم ، همان اندازه سخت باشد که برای شما دشوار است

  اختلاف خانوادگی : پیش از ازدواج چشم ها را خوب باز کنید و پس از آن ، کمی روی هم بگذارید

  انگشت اشاره : انگشت اشاره در حقیقت برای این آفریده نشده که با آن افراد را نشان دهید . گرچه نامش اشاره باشد

  برای جلب توجه گفته اند: انسان برای آن که حرف زدن بیاموزد ، به دو سال وقت نیاز دارد ولی برای آموختن سکوت ، پنجاه سال مهلت لازم است

  برای آن که در محلی توجه همراهانتان را جلب کنید ، صدای تان را بلند نکنید . اگر حرف های شما جالب باشد ، دیگران خود به گفته های شما توجه پیدا می کنند

  نگاه گویا : وقتی با شما حرف می زنند و یا شما با دیگری صحبت می کنید ، اگر نباید به چشمانش نگاه کنید ، دست کم به دهانش چشم بدوز


سعی کن نصف ماه رو زندگی کنی.....

هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم. در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم.
ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن . روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید. نیمی از ماه مست بود و سرخوش. من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است روز آخر که من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند. هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: «کدام وضع؟
بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم
همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی.
ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد: "تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟"
گفتم: نه
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا با یه دختر خوشگل قرار گذاشتی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم:نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
گفتم: آره...نه...نمی دونم..
ویلان همین طور نگاهم می کرد،
نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم مردی جذاب بود و سالم.. به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت
که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید: می دونی تا کی زنده ای؟
جواب دادم: نه
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی