سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از تمام توان خود استفاده می کنی؟

««روابط خاک حاصلخیزی ست که تمامی پیشرفت ها

و موفقیتهای زنـدگی از آنها می روید و رشد می کند. »»

روزی پسر کوچولویی می خواست یک سنگ بزرگ را جابه جا کند؛ اما هرچه می کوشید حتّی نمی توانست کوچک ترین حرکتی هم به آن بدهد.

پدرش که از کنارش می گذشت، لحظه ای به تماشای تقلّای بی حاصل او ایستاد.سپس رو به او کرد و گفت:« ببین پسرم، از همه ی توان خود استفاده می کنی یا نه؟»

پسرک با اوقات تلخی گفت:« آره پدر، استفاده می کنم.»

پدر آرام و خونسر گفت:« نه، استفاده نمی کنی. تو هنوز از من نخواسته ای که کمکت کنم.»

                                                                            از کتاب: جانب عشق عزیز است فرو مگذارش/مسعود لعلی


راز تخت بیمارستان

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت 11 صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 11صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت 11 در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند
.
در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و
...
دو دقیقه به ساعت 11 مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!


اگر کوسه ها ادم بودند.....

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی" پرسید:

اگر کوسه ها آدم بودند با ماهیهای کوچولو مهربانتر میشدند؟

آقای کی گفت: البته ! اگر کوسه ها آدم بودند

توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی میساختند

همه جور خوراکی  توی آن میگذاشتند

مواظب بود ند که همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهیهای کوچولو را هم داشتند

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند

چون که

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است

برای ماهی ها مدرسه میساختند

وبه آنها یاد میدادند

که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند

درس اصلی ماهیها اخلاق بود

به آنها می قبولاند ند

که زیباترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است

که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند

به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند

و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند

آینده یی که فقط از راه  اطاعت به دست میآید

اگر کوسه ها آدم بودند

در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت

از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند

ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه میآوردند که در آن ماهی کوچولوهای قهرمان

شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیر جه میرفتند

همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم مینواختند که بی اختیار

ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها میکشاند

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت

که به ماهیها می آموخت

"زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود"


الو...الو منزل خدا؟نمی خوام بزرگ بشم

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا

باهام حرف بزنه گریه میکنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت


سیندرلا(ایرانی)

یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود ، یه دختر خوشگل بی پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلا نسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار ، گلاب به روتون خیلی خوشگل بود .
سیندرلا با نامادریش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنیاش که اسمشون زری و پری بود زندگی می کرد . بیچاره سیندرلا از صبح که از خواب پا می شد باید کار می کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خیلی ظالم بود . همش می گفت سیندرلا پارکت ها رو طی کشیدی؟ سیندرلا لوور دراپه ها رو گرد گیری کردی؟ سیندرلا میلک شیک توت فرنگیه منو آماده کردی ؟ سیندرلا هم تو دلش می گفت : ای بترکی ، ذلیل مرده ی گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسایده ، و بلند می گفت : بعله مامی صغی ( همون صغرا خانم خودمون ) . خلاصه الهی بمیرم برای این دختر خوشگله که بدبختیهاش یکی دو تا نبود . .... القصه ، یه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشی زیر دلش زده بود ، خر شد و تصمیم گرفت که ازدواج کنه . رفت پیش مامانش و گفت مامان جونم ..... مامانش : بعله پسر دلبندم .... شاهزاده : من زن می خوام ..... مامانش : تو غلط می کنی پسره ی گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ دیگه زن گرفتنت چیه؟......... شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پیر پسر می شم ، دارم مثل غنچه ی گل پرپر می شم .....مامانش در حالی که اشکش سرازیر شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شیر و شکرم ، پسر گلم ، می خوای با کی مزدوج شی؟ ....... شاهزاده : هنوز نمی دونم ولی می دونم که از بی زنی دارم می میرم ...... مامانش : من از فردا سراغ می گیرم تا یه دختر نجیب و آفتاب مهتاب ندیده و خوشگل مثل خودم برات پیدا کنم . خلاصه شاهزاده دیگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش یه دختر با کمالات و تحصیل کرده و امروزی براش گیر بیاره. یه روز مامانش گفت : کوچولوی عزیز مامان ، من تمام دخترای شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردنی برات بگیرمش ، شاهزاده گفت : چرا با پس گردنی؟ مامانش گفت : الاغ ، چرا نمی فهمی ، برای اینکه مهریه بهش ندی، پس آخه تو کی می خوای آدم بشی ؟ روز مهمونی فرا رسید ، سیندرلا و زری و پری هم دعوت شده بودند . زری و پری هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل 2 تا بچه میمون ، اما سیندرلا ، وای چی بگم براتون شده بود یه تیکه ماه ، اصلا" ماه کیلویی چنده ، شده بود ونوس شایدم ...( مگه من فضولم ، اصلا" به ما چه شبیه چی شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در اومده سیندرلا رو با خودش نبرد ، سیندرلا کنار شومینه نشست و قهوه ی تلخ نوشید و آه کشید و اشک ریخت . یهو دید یه فرشته ی تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با یه دماغ سلطنتی و چشمای لوچ جلوی روش ظاهر شد ....سیندرلا گفت : سلام....... فرشته : گیریم علیک . حالا آبغوره می گیری واسه من ؟ ...... سیندرلا : نه واسه خودم می گیرم .......فرشته : بیجا می کنی ، پاشو ببینم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن ...... سیندرلا : آرزو می کنم که به مهمونیه شاهزاده برم ...... فرشته : خوب برو ، به درک ، کی جلوی راهتو گرفته دختره ی پررو ؟ راه بازه جاده درازه........ سیندرلا : چشم میرم ، خداحافظ ...... فرشته : خداحافظ .... سیندرلا پا شد ، می خواست راه بیفته . زنگ زد به آژانس ، ولی آژانس ماشین نداشت . زنگ زد به تاکسی تلفنی ولی اونجا هم ماشین نبود . زنگ زد پیک موتوری گفت : آقا موتور دارید؟ یارو گفت : نه نداریم. سیندرلا نا امید گوشی رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هی میگی برو برو ، آخه من چه جوری برم؟ فرشته گفت : ای به خشکی شانس ، یه امشب می خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبیا ببینم چه مرگته !!!! بلاخره یه خاکی تو سرمون می ریزیم . با هم رفتند تو انباری ، اونجا یدونه کدو حلوایی بود ، فرشته گفت بیا سوار این شو برو ، سیندرلا گفت : این بی کلاسه ، من آبروم می ره اگه سوار این بشم . فرشته گفت : خوب پس بیا سوار من شو !!! سیندرلا گفت : یه آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت می خوره؟ .... فرشته : بعله می خوره .....سیندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشته چوب جادوگریش و رو هوا چرخوند و کوبید فرق سر آناناس و گفت : یالا یالا تبدیل شو به پرشیا. بیچاره آناناس که ضربه مغزی شده بود از ترسش تبدیل شد به یه پرشیای نقره ای. فرشته به سیندرلا گفت : رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟....... سیندرلا : نه ندارم ........ فرشته : بمیری تو ، چرا نداری؟..... سیندرلا : شهرک آزمایش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم...... فرشته : ای خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. فرشته با عصاش زد تو کله ی یه سوسک بدبخت که رو دیوار نشسته بودو داشت با افسوس به پرشیا نگاه می کرد . سوسکه تبدیل شد به یه پسر بدقیافه ، مثل پسرای امروزی . سیندرلا گفت : من با این ته دیگ سوخته جایی نمیرم.....فرشته : چرا نمیری؟........ سیندرلا : آبروم می ره....... فرشته : همینه که هست ، نمی تونم که رت باتلر رو برات بیارم ....... سیندرلا : پس حداقل به این گاگول بگو یه ژل به موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختی بود حرکت کردند سمت خونه ی پادشاه. وقتی رسیدند اونجا دیدیند وای چه خبره !!!!! شکیرا اومده بود اونجا داشت آواز می خوند ، جنیفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تیلیت می کرد . زری و پری هم جوگیر شده بودند و داشتند تکنو می زدند . صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه می رفت (آخه بی چاره صغرا خانم از بی شوهری کپک زده بود ) خلاصه تو این هاگیر واگیر شاهزاده چشمش به سیندرلا افتاد و یه دل نه صد دل عاشقش شد . سیندرلا هم که دید تنور داغه چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ی ملوسم منو می گیری ؟....... شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟........ سیندرلا : 37 ....... شاهزاده در حالی که چشماش از خوشحالی برق می زد گفت : آره می گیرمت ، من همیشه آرزو داشتم شماره ی پای زنم 37 باشه. خلاصه عزیزان من شاهزاده سیندرلا رو در آغوش کشید و به مهمونا گفت : ای ملت همیشه آن لاین ، من و سیندرلا می خواهیم با هم ازدواج کنیم ، به هیچ خری هم ربط نداره . همه گفتند مبارکه و بعد هم یک صدا خوندند : گل به سر عروس یالا ... داماد و ببوس یالا ... سیندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسید و قند تو دلش آب شد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس با هم ازدواج کردند و سالهای سال به کوریه چشم زری و پری و صغرا خانم ، به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند و شونصد تا بچه به دنیا آوردند


علاقه، صبوری...

استفاده از این وبلاگ

http://yekdeli.parsiblog.com/

آدمها همه چیز را همینطور حاضر و آماده از مغازه ها میخرند...
اما چون مغازه ای نیست که دوست معامله کند... آدمها مانده اند بی دوست...
تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن...
پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
گفت:یعنی ایجاد علاقه کردن...واین چیزی است که مدتهاست فراموش شده...
پرسید راهش چیست؟
گفت:باید صبور باشی.
پی نوشت:
مهم نیست در زندگی چی داری، مهم اینه که چه کسی رو داشته باشی.....
تا عاقلان راهی برای خندیدن بیابند دیوانگان هزار بار خندیده اند. پس بیایید با هم بخندیم تا دنیا هم به ما بخندد.

بهجت زمان

استفاده از این وبلاگ

http://yekdeli.parsiblog.com/

 


نقل می کنند که آقای کوهستانی(آیت اللّه  شیخ محمد کوهستانی، یکی از علمای مازندران) ـ قدّس سره ـ فرموده بود: فقط یک دفعه در عمرم برای دنیا محزون شدم، بعد فکر کردم و متوجه شدم که اندوه خوردن برای دنیا کار خوبی نیست و در شرع مرجوح است! 
خیلی خوب است که خدا به انسان چنین قوّه و یقینی بدهد که برای غیر خدا محزون نشود! شجاعت و ایمان و استقامت قویّ لازم دارد.
منبع:
سایت آیت الله بهجت رحمة الله علیه

شخصی از آیت الله بهجت رحمة الله علیه سفارشی خواست که در زندگی بکار ببرد، حضرت فرمود:‏ این کار را که می گویم نه در اینجا بلکه همه جا بکار ببرید. بروید و فقط گناه نکنید، گناه نکنید... (منبع: رادیو معارف)

پی نوشت:
حرفی برای گفتن نیست جز اینکه یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیه.


غذاهای مفید تأثیرگذار

اغلب ما بعد از یک روز سخت و دشوار، یک وعده غذایی یا میان وعده ای را می خوریم که ما را آرام کند مانند ‌کلوچه ها، چیپس سیب زمینی، بیسکویت و ... .‌وقتی جشن می گیریم کیک می خوریم. ‌وقتی که ناراحت می شویم و می خواهیم خبر بدی را که شنیده ایم به قول معروف راحت آن را هضم کنیم، بستنی را ‌ترجیح می دهیم.
خوب این چه اشکالی دارد؟مشکلی که در این جا به وجود می آید این است که به همان سرعتی که مزه این خوراکی ها در دهان شما از بین ‌می رود، اندازه دور کمر تان از بین نخواهد رفت، مخصوصاً اگر آنها مملو از قند و چربی نیز باشند(مانند کیک ‌شکلاتی.)‌این گونه خوراکی ها موجب می شوند که سطح قند خون به سرعت بالا رود و برای جبران این حالت در بدن، ‌انسولین ترشح شده و در نتیجه قند خون خیلی سریع تر از آن پایین می آید، به همین دلیل است که وقتی ‌شما غذایی را می خورید که شیرین است، بعد از مدت کوتاهی احساس گرسنگی بیشتری می کنید. در واقع شما در ‌یک سیکل معیوب قرار می گیرید.‌
با این حال، تحقیقات علمی نشان می دهد که شما می توانید وضع روحی - روانی خود را با غذاها بهبود ببخشید. ‌نکات زیر را زمانی که به تجدید قوای ذهنی نیاز دارید، به کار برید:

غمگین هستید؟ ‌ غذاهایی را انتخاب نمایید که دارای اسیدهای چرب امگا 3 و ویتامین ‌D‌ زیادی باشند. تحقیقات نشان می دهد که ‌اینها می توانند افسردگی را تخفیف دهند و موجب آرامش فرد شوند. ‌برای دریافت اسیدهای چرب امگا 3 می توانید تخم بذرک(بذر کتان) و ماهی های چرب مانند قزل آلا را انتخاب ‌نمایید. ‌از منابع خوب ویتامین ‌D‌ نیز می توان به شیرهای غنی شده با این ویتامین و زرده تخم مرغ اشاره کرد. البته نور ‌خورشید نیز منبع خوبی از این ویتامین است.‌

استرس دارید؟‌ در جستجوی غذاهایی باشید که غنی از ویتامین های گروه ‌B‌ باشند تا تولید سرتونین در مغزتان افزایش یابد، در نتیجه آرامش به سراغ شما آمده و راحت می شوید. ‌برای دریافت ویتامین ‌‌6B‌ ، بادام، پسته و گردو انتخاب های خوبی هستند. ‌ برای دریافت ویتامین 12B‌‌، بشقاب تان را پر از قزل آلا یا میگو کنید و یا این که یک کاسه بزرگ ماست کم ‌چرب میل نمایید. ‌

در سختی هستید؟‌ یک راست بروید سراغ غذاهایی که غنی از ویتامین ‌C‌ هستند. این ویتامین رادیکال های آزاد را کاهش می دهد و ‌سیستم ایمنی شما را تقویت می کند. در واقع این ویتامین، یک آنتی اکسیدان فوق العاده است. زغال اخته، کلم ‌بروکلی، فلفل سبز، کیوی، توت فرنگی و گوجه فرنگی، گزینه های خوبی برای این ویتامین می باشند. ‌

عصبانی هستید؟ ‌این حالت خود را با پتاسیم از بین ببرید. پتاسیم، الکترولیتی است که به کاهش فشار خون کمک می کند. ‌موز، آواکادو، ذرت، سیب زمینی و لوبیا سفید از منابع خوب این ماده معدنی می باشند. ‌

بی خوابی به سرتان زده است؟ ‌برای یک خواب عمیق به سمت غذاهای غنی از منیزیم مانند نخود، عدس، جو دو سر، تخم کدو و اسفناج بروید. ‌این ماده معدنی به آرامش عضلات، رگ های خونی و لوله گوارش کمک می کند تا سطح ماده شیمیایی آرام‌بخش ‌یعنی همان سرتونین در شما افزایش یابد. ‌ ‌ ‌حالا با دقت پیشنهادهای غذایی فوق را نگاه کنید و ببینید همه این ها علاوه بر این که نیازهای تغذیه ای شما را به خوبی برآورده می سازند، از افزایش وزن تان نیز جلوگیری می کنند.
منبع: اینجا
پی نوشت: اول: کی میشه این خرداد ماه تموم بشه. دوم: بعدش ده روز اول تیر.


داستان تامل بر انگیز شام آخر

 

«ارزشمندترین چیزهای زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند.»

پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.
به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما دو امشب را با هم باشیم.
او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد...
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود.
با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گویی همسر رئیس جمهور بود.
پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من می نگرد، و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند.من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.
هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدر حرف زدیم که سینما را از دست دادیم.
وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم .
وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟
من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.
چند روز بعد مادر م در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم. کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.
یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود:
نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم...
در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوییم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست.زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.