موازی
پسرک پرید لبهی جوی آب و سعی کرد تعادلش را حفظ کند و شروع کرد به راهرفتن. دخترک اما لبهی دیگر جوی آب را انتخاب کرد؛ دوست نداشت پشت سر پسر باشد. فکر کرد اینجوری همیشه کنار هم هستند.
سرش را که بلند کرد، انتهای جوی آب در آن خیابان طویل درست پیدا نبود اما، یک چیز کاملاً مشخص بود؛ آنها موازی همدیگر می رفتند، با فاصله یک جوی آب از هم. رسیدنی در کار نبود، حتی تا قیامت!