نان جو و سرکه
روزی هارون الرشید، بهلول را نزد خود خواست تا با او گفت و گو کند و کمی سرگرم شود.
بهلول مردی بود که مانند دیوانگان زندگی می کرد. هرچه می خواست، می گفت و هرچه می خواست می کرد.
به این دلیل همه فکر می کردند، او دیوانه است و کاری به او نداشتند. اما گفته های او همه از روی عقل و دانایی بود.
وقتی بهلول به خدمت هارون الرشید رسید، هارون از او پرسید: بگو بدانم، حساب رسی در آن دنیا چگونه است؟
بهلول گفت: یک ساج ( ظرفی فلزی که برای نان پزی به کار می رود.) بیاورند و زیر آن، آتشی روشن کنند تا داغ شود.
بعد به هارون گفت: روی ساج بایست و یک به یک اموال و دارایی ات را نام ببر.
هارون روی آن ایستاد و گفت: تخت دارم، سلطنت دارم، مملکت دارم، خزانه ای پر زر دارم و ... همه را با شتاب و تندی گفت؛ اما ساج آن قدر داغ بود که هارون طاقت نیاورد همه را نام ببرد و پایین پرید. بهلول پا روی ساج گذاشت و گفت: بهلول، نان جو و سرکه! سپس از روی آن پایین آمد و به هارون گفت: وضع حساب آن دنیا هم به همین شکل است.